ماهی ها بی صدا می رقصند



 

+ اینکه وسط شلوغی روز راهم به اینجا باز میشه که بنویسم یعنی می خوام که پرواز کنم شبیه کسی که غیب میشه دوست دارم حضور فیزیکیمو بردارم ببرم و روحم بره یه جا شعر و آواز بخونه توی دل یه جنگل نفس بکشه بره کنار یه رود و گوشاشو بده به صدای آب ! جسمم پا و کمر دردنکاشو بذاره روی نرمی زمین پر از علف و یه آخ بگه دردش بره موهام توی باد هوا بخوره و اصلا هم سرما نخورم ! فکر کنم دلم بهشت میخواد .

+ نوشتن چقدر میتونه کار ساز باشه ؟ خدامیدونه . خیلی :)

+ قدرت ذهن چقدر میتونه قوی باشه ؟ خدا میدونه . خیلی :) 


 

عمیقا خوابم میاد و شدیدا خسته م شاید هر آدمی عاقلی این ساعت از شب بخوابه قطعا چون قاعدتا صبح باید بیدار شه و بره پی کارش تا بوق سگ ! تحقیقا اعلام کردن خواب کافی برای بدن پوست مو و زیبایی(!) مفیده و شادابی به همراه داره اما با همه ی این تفاسیر بنده انسانی شب دوستم ، شب توی سکوتش بیشتر فکر میکنم بیشتر چت میکنم و نطقم باز میشه بیشتر بازی میکنم بیشتر میخونم و نگاه میکنم و حتی بیشتر می خورم! حالا گور بابای شادابی و سلامتی و کار و بار و زندگی . مگه چند شب فرصت داریم ؟  

+ به واژه های عمیقا،شدیدا،قطعا،قاعدتا،تحقیقا دقت بفرمایید :))

+ هنوز اینا رو همین شکلی مینویسن یا تغییر کرده شکل نوشتنش؟


 

یه چیزایی تو زندگی هست که متخصص لازمه، هر چی خراب شد یه تعمیرکار داره یه کسی که بلده حلش کنه و کارش اینه حالا یه وقتایی متخصصه میتونی خودت باشی حتی اما وقتی یه مشکل بزرگتر که هیچ عقلی اونو نمیتونه حل کنه پیش میاد، از اونا که دستت به هیچ جا بند نیست و فقط و فقط خدا میدونه و بس میریم سراغ توسل ازش میخوایم و واسطه میاریم، سراغ کتابهای دعامون میرم و از این و اون میپرسیم چی کنیم که حل شه چی خوبه براش و منتظر میشینیم که معجزه شو ببینیم . نمیدونم چقدر تجربه دارین اما دیدین چه انتظار عجیبیه چه نزدیکی شیرینیه ؟ 

+ ازش معجزه دیدین ؟

+ اگه هیچوقت حل نشه چی کار میشه کرد؟ 

+ یه چیز بگین به منِ منتظر معجزه .

 


 

حدود ده سال پیش وقتی خواهرم دوازده سالش بود و کانون میرفت روزهای زوج کنار کتابهایی که برای خودش می آورد حتما یکیش مال من بود یه رمان نوجوان که خوراکم بود نوجوون نبودم اما شدیدن عاشقش بودم :)) الانم نوجوون نیستم اصلا اما هنوزم برام جذابه و همین باعث شده بازم به یکی بسپارم بره کانون و برام کتاب بیاره :)

یه توصیه از من : به سنتون نگاه نکنید فقط کتاب نوجوان بخونید :))

این کتاب رو برای سومین بار دارم میخونم و هر بار بیشتر دوسش دارم .

 

از همون صفحه های اول کتاب : 

" این همون چیزیه که من بهش می گم وارونگی . آینه همه چیز رو وارونه می کنه. وقتی تو می خوای به طرف چپ خط بکشی ولی دستت به طرف راست پایین می ره، یعنی اینکه آینه داره به تو می گه می تونی از توی هر چیز تکراری یه چیز تازه و عجیب بیرون بکشی ، به شرط این که عادت های همیشگی ت رو بذار کنار . " 

سرش رو خم کرد روی شانه و خیره شد به آینه، و گفت : " ما واقعا وقتی توی آینه نگاه می کنیم، داریم به کی نگاه می کنیم ؟ "


 

میگن کار میکنی برای اینکه بهتر زندگی کنی اما خوب که چشتو وا میکنی میبینی فقط همون کارو کردی و زندگی نکردی اصلا یادت رفته که داشتی کار میکردی که چیکار کنی ! 

اصلا وقتی برات باقی نمیمونه که بشینی فکر کنی چی دلت میخواد؟ الان میتونی چی کنی که بهت خوش بگذره ؟ فقط خسته و غرغرو میشی با یه عالمه برنامه ی اجرا نشده .

کتابِ نخونده ، فیلمِ ندیده، کافه ی نرفته، دوستِ ندیده، گپِ نزده ! 


 

من و قلب کوچکم برای حاصل کار و پول عرق جبین خویش نگرانیم !

 یه سفارش دادم اینترنتی اونم چی ؟؟ مانتو !!

حالا پول خود را داده ایم رفته و به انتظار پستچی نشسته ایم :))

 

+ شما از ریسک خرید اینترنتی بگید و به دلداری ام بپردازید :)))

 


 

+تغییر باید چی باشم که بشه اسمش رو گذاشت تغییر ؟

+مثلا همین احساس پختگی آخرای دهه بیست زندگی که این روزا احساسش میکنم و خوندن پست های سال پیش و پیش ترش ثابت کرد یه الهام متفاوت بودم تا الهام امروز . دغدغه ها، احساسات،درگیری های ذهنی یه روز یه چیز دیگه بوده و حالا یه چیز دیگه 

+ یه روز با ذوق از حرف زدن تک کلمه ای آنا اینجا مینوشتم اما حالا اونقدر خانم شده که میره به مهد و با افتخار از دستاوردهای جدیدش تو زندگیش تعریف میکنه :)) و من هرروز برای بزرگ شدن و عاقل شدنش میمیرم :))

+یا از پریسایی بگم که امسال رفت کلاس اول و هر روز گودزیلاتر واعجاب انگیزتر از گذشته :/ :))

+ یه روز اینجا از تازه کار بودنم و استرس ورود به کار جدید گفتم و حالا چقدر برام عادی و روتین شده که به چشم نمیاد؛ با کلی آدم جدید آشنا شدم که کارشون به من گیره و با سر و کله زدن با هر کدوم کلی میره سر تجربه هام :)) 

+ آخ که زندگی چقدر بالا و پایین داشته و چه خوبه یه روز نوشتم همشو و میشه خوندش الان و فکر کرد به اونی که به آدم گذشته و رسیده به اینجا !

+ بچه ها بلاگ تغییراتی داشته ؟ منو و قابلیت هاش منظورمه 


 

+ شاید بوی قشنگ هواش میره تو وجود آدم و حس و حال و زیر و رو میکنه وگرنه چه دلیلی میتونه داشته که من بعد از یک سال بازم تو پاییز دلم هوای اینجا رو بکنه ؟ 

+ به نظرم تو این یک سال خیلی تغییر کردم . نمیدونم دقیقا چی اما بوده!

+ نامهربون بودم و هستم در حق اینجا و شما و خودم حتی !

+ پر از حرفم؛ شاید بی وقفه نوشتم شاید هم نه! راستش اصلا نمیتونم قولی بدم راجع به احوالاتم !


 

مینویسم که بدونم : 

بیش از حد لازم توضیح اضافه نده .!

بیش از حد لازم توضیح اضافه نده .!

خصلت های بد رو چطور میشه کنار گذاشت ؟ 

چقدر باید تکرار کنم که متوجه بشم ؟ 

برای خودِ پرتوضیحم نگرانم اینکه یکی سوالی میپرسه و لازم نیست بیش از اون حد بهش جواب بدم موضوعیه که اصلا تو کتم نمیره میدونم اشتباهه اما از روی عادت با آب و تاب تمام جزئیات رو توضیح میدم ! مثلا چرا باید به کارآموزی که تازه یه روزه اومده اینجا جز به جز سیستم کاری رو توضیح بدم ؟ :/ در جواب میگم چون دلم میسوزه و نمیخوام مثه روزای اول کاری خودم گیج منگ باشه ! حالا خودم به خودم میگم خب گیج بشه باید خودش کم کم کشف کنه تو چرا بال بال میزنی ؟!اونی که به تو کار یاد داد مگه ندیدی چه عزرائیلی بود مگه ندیدی چطور با همون پرستیژ کاریش تو رو تشنه ی یاد گرفتن کرد ؟مگه یخ نبود ؟ مگه تک کلمه ای نبود ؟ مگه ندیدی چه خفن و جدی بود که تو عاشقش شدی ؟ :)

+ چرا باید بذارم همونی که عاشق بداخلاقی کاریشم بهم بگه لازم نیست اینقدر فک بزنی بسشه  :))

 


 

چی میشه اگه زندگی یه فیلم باشه کارگردانش یه کات بده بگه بد بود از اول میگیریم ؟ 

چقدر خوب میشد 

چقدر دلم اینو میخواد 

چقدر دوست دارم برم از اول .برم ببینم چی درست نبوده ،

قول میدم دیگه تکرار نکنم بلکه این سکانس خوب از آب دربیاد .

 


 

                     

 

می بینم 

می شنوم 

می سُرایم 

با ستاره های آسمان مرا کاری نیست

دردهای جهان را به من بدهید تا از آنها امید برآورم 

اگر چنین نکنید 

چگونه بداند جهان که شما زنده بوده اید !

*پابلو نرودا

 

+ از دیشب عاشقانه به این عکس نگاه می کنم و دوست دارم روی پارچه گلدوزیش کنم :)

نمی دونم می تونم یا نه اما می خوام تجربه ش کنم بالاخره یه چیزی میشه 


 

نمی دونم یه بار اینجا نوشتم یا به یکی از رفقای وبلاگی گفتم 

از چند سال پیش تو ذهنم دلم می خواست یه پسر داشته باشم شبیه علیرضا جهانبخش اگه نمی شناسیدش مثل بعضی ها که با وجود اینکه فوتبالیست بودن و نمی شناختنش (!) باید بگم که فوتبالیسته تو لیگ انگلیس و این روزها با یه گل قیچی برگردون کلی سرو صدا کرده و همه جا حرفش هست 

حالا نمی دونم چی شد که بهش افتخار کردم(در این که کلی دلیل برای افتخار بهش هست شک ندارم ) از همون چند سال پیش شاید اون لحظه ای که مادرش با ذوق فراوان کنارش ایستاده بود یا اونجا که بوسیدش و فشارش داد به قلبش و از ته دل خوشحالی تو چشماش بود از مدلش خوشم اومد و دلم خواست یه پسر این شکلی داشته باشم نمی دونم اصلا :)) فقط دوستش داشتم و این روزا هم براش خوشحالم و بازم امیدوارم یه پسر این شکلی داشته باشم ! 

+ از نشونه های پیریه این احوالاتم ؟ 

 


 

راستش بین دوست داشتن یا نداشتنت موندم ! یه روزایی که چشم باز می کنم و شعله خوشرنگ و آبی بخاری رو میبینم و ناامیدانه و اخمالو تخت گرم و نرمم رو ترک میکنم و شروع میکنم لایه لایه لباس روی هم پوشیدن و چاقی عجیبی از وجودم به نمایش میذارم و بعد توی سوز سرد صبح میرم تا سر خیابون که یه تاکسی محض رضای خدا منو سوار کنه و بعد اگه به موقع برسم به مقصد  با دماغی قرمز پا به محل کارِ شبیه یخچالم میگذارم  اون موقع ها اصلا دوستت ندارم و این دوست نداشتن میاد و میاد تا همون وسطای اسفند که متولد شدم  مطمئنم همون موقع از توی قنداق هم حس خوبی نداشتم چون صددرصد یه گوشه ونگ ونگ صدای من می اومده اما خب مامانم حتما داشته خونه تی میکرده ! اما خب  وقتی یه شال و کلاه و جوراب پشمی میبینم دلم براشون ضعف میره، با چتر و بارون خیلی حال میکنم و دیدن مامانِ قلاب و کاموا به دست کنار بخاری بهم کلی انرژی تزریق میکنه، بوی گل نرگس تو شهرمون میپیچه و کلی برو بیا به پا میکنه، لبو فروشای سر خیابون و اون بخاری که میره به هوا عشق منن و همینجور میتونم از کلی قشنگیات هم هی بگم، با اینا میتونم بگم که من دوستت هم دارم ! توی همون سوز و سرما که کلی غر میزنم از دستش وقتی با اون بادداغ و شرجی هم مقایسه ت میکنم ازت راضیم تا حدودی !!

و حالا برای اولین بار توی عمرم دارم میارم که برفت رو هم ببینم امیدوارم با اون بیچاره حال کنم :|


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها